|
گيسو
بيدار که میشوم همه جا تاريک است، جز روشنايی خفيفی که پردههای اتاق را يک پرده روشنتر از بقيهی اتاق کرده. اتاق که نمیدانم. غير از پردهها همه جا تاريک است. پرده شايد يا چيزی شبيه پارچهی بلند آويخته که از سياهی بالای سرم جدا شده و به قرمز میزند. دست میبرم و لمسش میکنم. تکانش میدهم. موجی از سرخی کبود محو تا سياهی بالای سرم میغلتد. پرده است. دنبالش میگردم. حتما جايی همين اطراف است باز. دست میکشم به اطراف. به کنار تخت.همين جاست. انگشت روی لزجیاش میکشم. قل میخورد و میرود. بايد پشت کمد رفته باشد يا بالای کتابخانه. يکجا که نمیماند. بايد از پنجره آمده باشد. مادرم پنجره را باز میگذاشت. پردهها را هم نمیکشيد. بینام که نمیشود. گيسو میناممش، يا ناميده بودمش. گيسو به اتاقم میآمد. به سرخی میزد گيسو. يکشب که در ليوان مشروبم افتاده بود خوب وراندازش کردم. جلوی چراغ گرفتمش و از هر طرف نگاهش کردم. از هر طرف نگاهم میکرد. هالهی سرخی داشت دور تا دور. دست کردم در ليوان، ولی زودتر رفته بود. میتوانست يک تک سلولی باشد گيسو. يک تک سلولی بسيار بزرگ و تنها که در دانستهها و ديدههای خودش ورم کرده باشد. از همه طرف میديد گيسو. يک کرهی شفاف که از هر طرفی تصوير واردش میشود، به آن هستهی لعنتیاش میرسد و همانجا فهميده میشود. تقسيم نمیشود گيسو. هميشه همين طور بوده که هست. بزرگ هم نشده ديگر. بايد دورهی رشدش تمام شده باشد. دوست داشتم بتوانم ناخن بکشم رويش. هميشه پيش از اين که ببينمش لمسش کردهام. با تبر خويشاوندی غريبی دارد گيسو. با همين تبر اجدادی که بايد جايی همين اطراف به ديوار آويخته باشد. بايد در خون بزرگ شده باشد. وقتهايی که اينجا باشد روی تيغهی تيز تبر استراحت میکند هميشه. از نزديکی فرار میکند گيسو. کاری که به کارش ندارم، پيدايش میشود. جلوی چشمم میآيد. دورم میچرخد. توی ليوان مشروبم میآيد. ولی تا بخواهمش میرود. يکبار برايش يک ليوان مشروب ريختم، ولی باز هم از ليوان من خورد. از ليوان مادرم هم نمیخورد حتا. هربار خواستم بگيرمش و توی شيشهی الکل بيندازمش يا زير ميکروسکوپ برشهايش را نگاه کنم، از پنجره فرار کرده. هر وقت با او حرفی زدهام از نگاهم فرار کرده. پشت کتابها رفته يا زير تخت. جايی که نبينمش. تکانی میخورم و به تاريکی دست میکشم. روی ميزی کنار تخت سيگار و فندکی پيدا میکنم. فندک میزنم. بالای کتابخانه نشسته گيسو. پکی به سيگار میزنم. يک شب که نمیخواستمش و زياد دورم میچرخيد بلند شدم که سيگارم را رويش خاموش کنم! پنجره باز بود، ولی بيرون نرفت. روی قالی میچرخيد. سريع نشانه میگرفتمش و میزدم، ولی زودتر از حرکت دست من از زير سيگار روشن فرار کرده بود. حتا خواستم گولش بزنم و طرفی غير از جای نشانه گرفته بزنم، ولی فکرم را میخواند انگار، با آن هستهی لعنتیاش! دو پاکت سيگار ديگر روشن کردم آن شب، ولی هيچ کدام رويش خاموش نشد. بازی میکرديم انگار. قالی سوراخ سوراخ شده بود فردا صبح. يک هفته بستری شدم از روز بعد. مادرم روانپزشک صدا کرده بود. به من سر نزده امشب. نيمههای شب سری میزد و دستی میکشيد رويم. مطمئن میشد که هستم. گيسوهايش را روی شانههايش میريخت مادرم. پردهها را هم نمیکشيد. از نوری که از لابلای پردهها روی قالی میافتاد خوشش میآمد. شبها هم پردهها کنار بودند که فردا صبح، روز را به موقع بفهمد. پرده را کنار میزنم. چراغ روشن اتاقی آنطرف کوچه بود که پردهها را روشن کرده بود. اتاقی با پردههای کشيده. کسی آنجا نيست. زن جای ديگری از آن خانه خواب است، ولی چراغ آن اتاق را روشن میگذارد. اتاق دخترش. بايد منتظرش باشد هنوز. گردن سفيد و نازکش دست را به خود میگيرد و میکشد تا روی سر کوچک و موهای کوتاه و نرمش. در آن اتاق نيست ديگر. به اتاقم میآمد گيسو. پردهها را کشيده دوست داشت. از گلهای قالی بيزار بود. صدايش میزنم. گيسو. نامش را میشناسد. پشت کتابها پنهان میشود. بلند میشوم و روی ديوارها دست میکشم. تبر را پيدا میکنم. يا تبر دست مرا پيدا میکند. جای دست هميشه دست را پيدا میکند. تبر بود که میزد بر گردنش. گيسو دور تبر میچرخيد و لابلای گيسوها. بازی میکرد باز. تبر دست مرا انتخاب کرده بود. يا هستهی گيسو مرا. و گيسو که قديمها هرشب بيدار میماند در آن اتاق که چراغش گوشههای پردهی اتاقم را روشن کند. تبر به گردن میخورد و گيسو بازی میکرد لابلای گيسوهای روی شانه ريخته. تيغهی تبر را ليس میزنم. مزهی خون زنانه نمیدهد. گيسو دورم میچرخد. روی تخت دراز میکشم و تبر را با دو دست میگيرم و بالا میبرم. گيسو کنار تيغهاش روی هوا میايستد. از نگاهم فرار نمیکند. نگاهم میکند. همه طرفش مرطوب میشود. روی هالهی سرخ رنگش شبنم مینشيند انگار. نور پنجرهی روبرو روی هالهی سرخ مرطوبش میلرزد. قطره قطره آب میچکد از زيرش. تبر را خيس میکند. روی گردنم مینشيند. گردنم را میليسد. روی گردنم فرود میآيد.
15 ارديبهشت 84 م.6.ب |
|